عید قربان ،عید بندگی ،عید سربلندی و سرافرازی بنده درمقابل معبود مبارک .

دیروز عید قربان همه ما که البته شامل من وخواهرم میشه خونه مامان رفته بودیم چون مامان تصمیم داشت گوسفند قربونی کنه .صبح قرار بود ما زودتر بریم چون گوسفند رو همسری گرفته بود وبا قصاب قرار داشت ،از ساعت 8صبح قصاب دائم به گوشی همسری زنگ میزد من هم به زنگ تلفن حساس ،حسابی اول صبحی برپا داد صبحونه خورده ونخورده رفتیم خونه مامان .اونجا فهمیدیم این آقا چون چندجا قول داده بوده عجله داشته وپولشو نگرفته بوده اینقدر زنگ میزده که البته حق داشت .جالبه که قرار بوده گوسفند 37یا 38کیلویی بیاره ولی حدودا48کیلو شد که مبلغی بیشتر از پیش بینی مامان دراومد برای همین اون مبلغ اضافه رو آقای همسر متقبل شد (یک توفیق اجباری )من خیلی دلم میخواست امسال دراین قربونی شریک بشم اما خودم که دستم خالی بود به آقای همسر هم نمیخواستم بگم دلم میخواست خودم هزینه کنم ولی خدا یک توفیق اجباری نصیب کرد .

وقتی رسدیم خونه مامان گسفند کشته و پوست  کنده بود فقط موند تقسیم اون که همه گوشتو بغیر از اندازه یک ناهار مامان دادبه خیریه که انشااله خدا قبول کنه

مامان گلم الهی خدا عمر طولانی بهت بده وسالهای زیادی برای این کار خیر خونت جمع بشیم (الهی آمین)

دیشب هم مهمونی دعوت بودیم خوب بود خوش گذشت خیلی وقت بود خانواده آقای همسری رو ندیده بودم که این هم برمیگرده به بی حوصلگی من وگرفتاری آقای همسر .البته دیدار دیشب خیلی خوب بود. قراره که همه دوباره امروز خونه پدر بزرگ همسری باشن که مانمیتونیم بریم چون خیلی کار دارم به مامان هم قول دادم برم اونجا کمکش کنم . بخاطر همین فکر کنم عمه ناراحت شده که حتما از دلش درمیارم البته همسری گفت عمه ناراحت شده من اینجوری فکر نکردم .

خدایا به برکت این روز عزیز (عید قربان)به ما برکت وسلامتی وزندگی باعزت عطا کن.


برچسب‌ها: عید قربان , قربونی , گوسفند ,

تاريخ : پنج شنبه 25 مهر 1392 | 7:45 | نویسنده : رزسیاه |

مدتی خیلی بی حوصله شدم نمیدونم چرا میشه گفت بد اخلاق شدم آستانه تحملم خیلی پایین اومده ،خیلی سریع از کوره در میرم با دختری درگیر میشم و بعدش نادم و پشیمون درصدد جبران برمیام که میدونم فایده ای نداره دختری هم فهمیده من حوصله ندارم چون اون هم بی حوصله شده که صدالبته من مقصرم واقعا بچه ها موجودات بی پناه ومعصومی هستند که مهمترین پناهشون مادرشونه که وقتی اونهم نتونه خوب پناهشون بده واقعا درمونده میشن و من بابت این قضیه نمیتونم خودمو ببخشم.

چند وقت پیش بخاطر عصبانیت زیاد محکم زدم به پشت مهرآوه و مثل همیشه نادم وپشیمان در صدد جبران بودم که قطعا فایده ای نداشت چون مهرآوه معمولا تنبیه بدنی نمیشه خیلی ناتوقع ومتعجب نگاهم میکرد همون موقعه پشیمون شدم ولی خوب اثر بد خودش روداره به قول مامانم اگه کتک بچه تربیت میکرد الان همه حمارها فیلسوف بودن .که البته من به این قضیه اعتقاد دارم چون یکی از آشناها که معتقد به کتک هستن و بچه بیگناه روهم خیلی میزنن ،یک بچه بیعار به هر تنبیهی بار اومده که حتی از هیچی حساب نمیبره وتنها برای رسیدن به خواسته هاش جیغ وگریه ودادوبیدا متوسل میشه .بخاطر همین سه روز پیش برای خودم جریمه در نظر گرفتم تا ترمزی باشه روی عصبانیت وتندی با دختری .تا الان که موفق بودم .خدایا کمکم کن


برچسب‌ها: دختری ،تنبیه، جریمه ,

تاريخ : پنج شنبه 18 مهر 1392 | 9:13 | نویسنده : رزسیاه |

چه دنیای قریبی داریم .هنوز کاملا باور نداری که مادر هستی ، گاهی خودت درقالب یک دختر بچه ،به محبت مادرت نیاز داری . ولی زمان وتغییراتش با سماجت بهت یادآوری میکنه که همه چیز درتغییره .،بزرگ شدن نفس مامان ،یادآور گذر زمان وتغییراتش برای من بود . دیروز مهرآوه یکباره به سراغ من اومد گفت :مامان ناهید اجازه میدی برم خونه نیکا (دوست مهد دختری) .نیکا به من گفته ازمامانت اجازه بگیر بیا خونه ما . یک لحظه هم دلم گرفت ،هم متعجب شدم ،هم خوشحال . متعجب شدم از گذر سریع زمان و بزرگ شدن اینقدر سریع دختری ،دلم گرفت که چقدر گاهی غافل از لحظه های ناب بزرگ شدن دختری هستم وخوشحال وشاکر از داشتن یک فرزند ،یک دختر  و یک نفس که بخاطر بودنش نفس میکشم ،صبح به امید لبخندش بیدار میشم وشب با انگیزه تلاش برای پیشرفت وشادی اون بخواب میرم .

دختری هرروز که میاد خونه یک شعر جدید برای من میخونه پنجشنبه هم شعر تلویزیون رو برام خوند به قول خودش تلویلیزون. کلا دختر فرهنگ لغات خودشو داره یه ساعت میگه ساحت  ،تلویلیزون ،خنچال که همون یخچاله ،مخمخ یعنی مخمل ،ننر (بر وزن هنر) وکلی اصطلاحات دیگه که فعلا یادم نیست .


برچسب‌ها: مادر ،نفس مامان،تغییر ,

تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 | 9:7 | نویسنده : رزسیاه |

دیروز دختری از مهد رفته بود خونه خاله زهره .وقتی باباش رفته بود دنبالش نیومد خونه ،قرار شد بعدازظهر که عرشیا میخواد بره کلاس زبان بابای مهرآوه بره دنبالش .آقای همسر اومد خونه بدون دختری ،وقتی سوال کردم چرا مهرآوه نیست ،گفت چون میخواسته بره کلاس زبان نیومده خونه .هرچه باباش بهش وعده داده باز هم قبول نکرده چون گفته اگه کلاس نره خانم مهلمشون دهواش (منظور دعوا) میکنه باید بره .خلاصه اینکه دوتایی (مهرآوه و عرشیا )خاله زهره روحسابی کچل کردن و سیر سرش کاشتن .


برچسب‌ها: زبان ،کلاس، ,

تاريخ : پنج شنبه 11 مهر 1392 | 9:58 | نویسنده : رزسیاه |

بعد از مدتها بالاخره موفق شدم یک سری به وبلاگم بزم و از شیرین کاریهای مهرآوه خانم بنویسم تا بعدها یادم نره که چقدر شیرین کاری داشته این دختره دوست داشتنی .امسال برای دختری فرم مهد کودک گرفتیم کلی احساس بزرگی میکنه وقتی با فرم میره مهد .صبحها وقتی از خواب بیدار نمیشه، بهش میگم پاشو مامانی مدرسه ات دیر شد مثل فنر ازجاش میپره. ناقلا دلش میخواد مثل عرشیا بزرگ باشه به قول خودش کلاس دومه. سیش سالشه .میخواد کلاس زبان بره .غذا بخوره تاپاهاش بزرگ بشه مثل بابامجیدش (هرروز بعد از ناهار پاهاشو با بابابش مقایسه میکنه) تا براش اسکیت و اسکوتر بخریم .هرشب حرف یواشکی با باباش داره که همون خرید اسکیت واسکوتره .دختری کلی بانمک میشه با لباس فرم مثل خاله قزی میشه وهرروز من کلی قربون صدقش میرم و براش اسفند دود میکنم و خدارو بابت اینکه به من این دختر نازو خواستنی رو داده شکر میکنم . من عاشقتم مامانی  خیلی خیلی دوست دارم (دختری توی این عکسها خیلی خوابش میآد )

 


برچسب‌ها: مهد , اسکیت ؛مهرآوه ,

تاريخ : دو شنبه 8 مهر 1392 | 9:9 | نویسنده : رزسیاه |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
وبلاگکد ماوس